۱۲۹
-تو ناشکری بهار خیلی ناشکری
-اه ول کن دیگه یاسمین ! تو چه میدونی با این شرایط زندگی کردن چقدر سخته . اصلا بیا بحثو تموم کن لطفا !
یاسمین پرید رو تخت و با چشمانی که تا اخر باز کرده بود گفت : تموم شد !
- چی تموم شد ؟
- بحث دیگه !! و با صدای کشداری خندید ...
حوصله نداشتم ، بغض داشتم ، دلتنگی داشتم و دوست نداشتم یاسمین امروز اینجا باشه اما طبق معمول ، من حق تنهایی نداشتم و نباید غصه میخوردم ! چرا ؟ چون مامان غصه میخورد ! فشارش میرفت بالا ! و شاید خدایی نکرده ، بلایی سرش می اومد ...
این حرف همه بود و من بیچاره ، همیشه ، باید ! بازیگر می ماندم !! صورتم خسته بود از داشتن این ماسک لعنتیه خنده ! وای که امروز ، چقدر دلم گریه میخواست ...
- اوهوی ، بهار خانم ! میای دیگه ؟ مگه نه ؟
اصلا حوصله نداشتم اما ، باید میرفتم ! باید !!!!
- حالا کی هست ؟
یاسمین یه بوس ناگهانی به گونه ام زد و گفت : آخر هفته .
- زهر مارو آخر هفته ! بگو پس فردا دیگه ! باشه . حالا پاشو برو خونتون . میبینی که حالم خوبه . میخوام یکم اتاقمو مرتب کنم .
- برو بابا . فکر کردی بی دعوت اومدم ؟ من ناهار اینجا دعوتم خانم خشگله و غش غش خندید .
چقدر بهش غبطه میخوردم . چقدر دوست داشتم جای اون بودم ...
***
نسیم خنک که به پوستم خورد پتو رو بیشتر ، رو خودم کشیدم . یکم سرد بود اما ، آدم کیف میکرد . کاش قرار نبود جایی برم و تا دلم میخواست میخوابیدم . چشمهامو بیشتر بهم فشردم و سعی کردم بی توجه باشم به صدای مامان که مثل یک ضبط صوت ، که انگار ، زده باشندش روی تکرار ، منو صدا میزد ... بهار ! بهار ! بهاااااررر !!!
بلند شدم و بی حوصله بسمت آشپزخانه رفتم
- سلام مامان
مادرم نگاهی به سر تا پایم انداخت و گفت : دختر مگه تو خرسی ؟ چرا انقدر میخوابی ؟ خودت خسته نمیشی ؟
بدون اینکه جواب بدم نشستم پشت میز چوب گردوی 8 نفره آشپزخانه ی تقریبا بزرگمان ، البته تقریبا که نه ، واقعا بزرگ که 50 نفرم داخلش جا میشه و تمیز کردنش پدر آدمو در میاره !
چایی مو هورت کشیدم و با گفتن مرسی مامان ، که داشت ماکارانی آبکش میکرد بدو بدو رفتم حمام . به قول مامان ، گربه شور کردم . حوله تن پوشی که همیشه مامان آویز میکرد پشت در ، رو تن کردم و رفتم سمت اتاقم . هیچوقت ! عادت نداشتم از قبل لباسهامو آماده بزارم . لباس راحتی پوشیدم و موهای خیسمو با یه کلیپس بیچاره ، جمع کردم بالای سرم .
موبایلمو از زیر بالشتم که همیشه عادت داشتم بزارم ، کشیدم بیرون و کال رو زدم در جواب 4 تا میس کال یاسمین . انگار که منتظر بود با بوق اول صدای جیغش بلند شد
برای عصر با هم هماهنگ کردیم .
بعد خودمو انداختم روی تخت ! چقدر خوابم می اومد ...